محل تبلیغات شما

سلام روزبخیر

هوای پاییز را خیلی دوست دارم. ابر و بارون و صدای رعد و برق بهم امید به زندگی میده. می دونید من عاشق بارونم همیشه دلم می خواست اگه یه دختر داشتم اسمش را باران می ذاشتم. البته یکی از بهترین دوستام که مثل خواهرمه اسم دخترش بارانه و انگار دختر خودمه. عکساشو که تو اینستا می بینم کلی ذوق می کنم. چند روز پیش هم تولد 14 سالگیش بود که همین جا بازم تولدش را تبریک میگم و براش آرزوی موفقیت و خوشبختی می کنم. خدابیامرز مادرشوهرم هروقت شمال میرفت و بارون می آمد بهم زنگ میزد و صدای بارون را برام می گذاشت. یادش گرامی

این روزها با این درد پهلو و شکمم دارم می سازم. یک روز خوبم و یه روز بد. مخصوصا آخرای شب خیلی اذیت میشم. دوم آبان میرم از شکمم سی تی اسکن می کنم ببینم داخلش چه خبره! . 

سه شنبه بعدازظهر حالم خوب نبود مدیرمون نیم ساعت آخر گفت شما زودتر برو خونه استراحت کن. من معمولاً نصف راه را پیاده میرم بقیه را سوار تاکسی میشم که یه قدمی زده باشم. اون روز هم آمدم سر راه یه ساندویچی بود که بوی سمبوسه اش داشت بیهوشم می کرد!!! ناهار هم چون حالم خوب نبود یه کم سوپ خورده بودم و اون لحظه خیلی گرسنه ام شده بود. (آخه از وقتی که هومن بعدازظهرها میره تمرین تئاتر من تنهایی میرم خونه. ) خلاصه رفتم سفارش یه سمبوسه دادم که یهو یه گربه ی گرسنه آمد سمتم و می خواست بره تو ساندویچی که صاحب ساندویچی دعواش کرد منم ناراحت شدم گفتم این گرسنه اشه چرا دعواش می کنید و برای پیشی عزیز هم یه ظرف جیگر سفارش دادم و گذاشتم یه جای دنج کنار پیاده رو که نوش جان کنه. خودم هم سمبوسه را تو راه زدم تو رگ جای همه سمبوسه دوستان بخیر. 

خلاصه رفتم خونه و شام هم درست کردم و باز دل دردو به سختی خوابیدم صبح که هومن رفت مدرسه و چند دقیقه ای نگذشته بود که شنیدم صدای ناجوری از قفس فندق میاد. (فندوق بچه قلی و ملوس عروس هلندی های منه) و فندوق داشت جیغ و داد میکرد و خودش را میکوبید به قفس با سرعت رفتم کنارش که با صحنه وحشتناکی روبرو شدم ، یه زنجیر اسباب بازی بیرون قفس برای بازی او مدتها بود وصل کرده بودم که این وروجک اون را کشیده بود داخل قفس و سرش را برده بود داخل و زنجیر دور گردنش گره خورده بود و گویا از دار اویزن شده بود و داشت جون می داد. تمام بدنم می لرزید کلی جیغ داد کردم و با سرعت دستام را بردم تو قفس و گرفتمش و نگهش داشتم بالا تا زنجیره خفه اش نکنه. و سولماز که از خوش شانسی و لطف خدا اون روز به علت دل درد دانشگاه نرفته بود آمد کمکم . با قیچی و انبردست هر کاری کردم زنجیر پاره نمیشد و یهو یادم افتاد قیچی باغبانی داریم سولماز سریع برایم آورد و من با دستانی که شدیدا می لرزیدند به زحمت زنجیر را بریدم و فندق را از لابلای زنجیر کشیدم بیرون. که فکر کردم مرده ولی خداراشکر پرواز کرد و رفت نشست بالای کابینت. حالش خیلی بد بود. گردنش شدیدا درد گرفته بود من سولماز کلی برایش گریه کردیم. من که تا ظهر چهارشنبه تو شوک بودم و حالم بد بود. فندوق هم یک روز غذا نخورد ولی خداراشکر شب که اومدم خونه کم کم تو دستم بهش غذا دادم و به خاطر قلی و ملوس که می پریدند حواسش پرت شد و کم کم حالش بهتر شد. یعنی خدا به من فندوق را دوباره بخشید. خدایا هزار مرتبه شکرت. روز بعدش سولماز به من گفت کاری که ما کردیم خیلی اشتباه بود ما نباید به خاطر یه پرنده اینطور حالمون بد می شد!!! گفت برای مامانم که تعریف کردم با تعجب گفته موضوع خاصی نبوده که ناراحت بشید چقدر کار مسخره ای کردید و فوقش می مرد .!!! به سولماز گفتم کاری که ما کردیم کار درستی بود اگه غیر از این بود ما مشکل داشتیم و . . گفت پس ما کار اشتباهی نکردیم؟!!! گفتم میشه یه پرنده ای که جون داره جلوت داره می میره را ببینی و ناراحت نشی. هرکسی که ناراحت نشه به نظر من مشکل روحی داره نه ما. و خیلی هم از حرف مادرش عصبانی شدم واقعا بعضی آدم ها چقدر بی احساس هستند و به نظر من انسانیت در وجودشون مرده.

چهارشنبه سربد آمد تهران البته رفته خونه ی دختر خاله ام و احتمالا هفته دیگه هم یکی دو روزی میاد پیش من. دلم براش خیلی تنگ شده. خوشحالم که حالش خوبه. همین برای من یه دنیا می ارزه. چند روز پیش دامادمون به مامانم پیغام داده که برای مهریه شادی حکم جلب سیار سربد را گرفته و همین روزاست که بگیرنش. دلم می خواست به دامادمون بگم آخه این موضوع تو را چرا خوشحال می کنه؟ 

جمعه اولین سال درگذشت برادر دامادمون بود. تهران مراسم داشتند ولی راستش من نرفتم . من همه ی مراسم هایش را پارسال شرکت کردم ولی دیگه امسال دیدم حسش را ندارم. به برادرم سامان گفتم من نمیرم. سامان گفت منم نمیرم به اندازه کافی این مدت اذیتمون کرده بذار یکبار هم ما بهش نشون بدیم که ازش دلخوریم و خلاصه نرفتیم نیسای بدجنس

دیشب هم یه لوبیاپلوی گیاهی (به خاطر هومن گیاه خوار) درست کردم و با سامان و خانمش رفتیم پارک لاله . خداراشکر در عین سادگی بهمون خیلی خوش گذشت. به خانم سامان گفتم اینطوری که آمدیم پارک بهتره اگه قرار بود بیایید خونه مون باید یه جارویی میزدم اینطوری جارو نمی زنم  اونم کلی خندید و گفت خیلی باحالی نیسا. 

به خدا می سپارمتون.

شاد باشید و برقرار.


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها