سلام
خیلی وقته چیزی ننوشتم، آخر سال شرکتمون خیلی شلوغه. مخصوصا کار من که حسابداریه و مدام باید حسابها را چک کنم. این روزها در فراغتم فقط تریکوبافی می کنم، دارم یه چیزهایی را آموزش مجازی می بینم.
تو این ماه یه شب میهمان یه دوست عزیز وبلاگی ام بودم، آنقدر بهمون خوش گذشت که اون شب جزو عمرم حساب نمیشه. یه شب به هیچی فکر نکردم و خداراشکر که چنین دوستانی دارم که اینطوری بهم محبت می کنند. آنقدر این دوست مهربونم با خانواده ی خوبش با عشق ازمون پذیرایی کرد که کلی از غصه هام شسته شدند و رفتند. ان شاالله همیشه دلش شاد و لبش خندون باشه.
این روزها خداراشکر بالا پایینش کم بوده تا حالا ، مامانم در حال اسباب جمع کردنه و ان شاالله باید ماه دیگه اسباب کشی کنه. دو هفته پیش دو روز خودم تنهایی رفتم زادگاهم و یه سری کارهای سند مامانم را کنارش بودم و کمکش کردم. یه شب هم با سربد رفتیم بیرون و بعد از سالها 3 ساعت با هم دور زدیم تعریف کردیم و ساندویچ خوردیم و . و خداراهزار مرتبه شکر که چنین فرصتی را بهمون هدیه داد.
هفته ی پیش دوست سربد وکیل شادی را دیده بوده و او گفته بهش بگو که تا شب عید برای مهریه میندازمش زندان. دوست سربد گفته که سربد اینجا نیست رفته مشهد سرکار!!! میخواین جای شما هم بگم نایب ایاره بشه وکیله که متوجه میشه دوسته گذاشتش سرکار با عصبانیت میزاره میره.
خدا بخیر کنه ان شاالله که نیان بگیرنش. هنوز نتونسته یه کاری پیدا کنه که این بدهی ها را بده. نصف موهای سربد تو این مدت سفید شده، یه جوون 30 ساله که زیر این مشکلات داره خم میشه. ولی خدا مهربونتر از این حرفهاست. من هنوز ته وجودم آرزو دارم که شادی با سربد آشتی کنه و دوباره این زندگی شکل بگیره. کاش مرغ آمین صدای من را می شنید به آسمون می برد.
سولماز این هفته بهم ریخته بود و شروع کرده بود به من تیکه انداختن و چند بار باهاش صحبت کردم که چرا اینطوری می کنی تو که می دونی من عاشقتم چرا دلم را میشکنی. حرفاش را می زنه بعدش پشیمون میشه. ولی باز تکرار می کنه. هومن میگه این دست خودش نیست دو تا تربیت مختلف شده و هنوز نتونسته با این شرایط کنار بیاد. من خیلی دوستش دارم مثل قدیما ازش نمی رنجم، اگه هم برنجم زود فراموش می کنم ولی فقط حیفه گاهی بعضی لحظات که میشه گفت و خندید تلخ میشه. ولی می دونم این چیزها هم درست میشه. آنقدر این مدت مشکلات بزرگ تو زندگیم دیدم که این مسائل دیگه آزارم نمیده.
یه چیز جالب دیگه هم بگم . چند روز پیش داشتم تو تلگرام دنبال یه دوستم می گشتم یهو عکس پروفایل اون دختر اخاذ را دیدم، عکس عقدش بود به سلامتی ازدواج کرده خداراهزار مرتبه شکر. تو این داستانهای دادگاه و اینا مشغول کارهای ازدواجش بوده چه روحیه ای داشته خداییش . ان شاالله خوشبخت بشه.
رابطه فرناز خواهرم یه مقدار با من خراب شده. به خاطر فروش این خونه. هر دفعه زنگ میزنه میگه خونه یه میلیارد بوده و مامان مفت فروختش. و قسم می خوره که دیگه خونه ی مامانم نره. من اصلا نمی تونم از این حرفها سر دربیارم. به قول هومن میگه که اینا حرفهای شوهرشه و اونه که داره مدام رو ذهنش راه میره.
اون دو روز که رفتم زادگاهم به فرناز نگفتم. با اینکه خیلی دلم برای خودش و پسراش تنگ شده بود ولی از ترس اینکه باز دامادمون بخواد یه مدلی حال من را خراب کنه چیزی نگفتم و انصافا هم بهم خوش گذشت. خداراشکر.
.
خدایا شکرت بایت تمام روزهایی که ختم بخیرش کردی.
خدایا ممنون که همیشه کنارمی و دلم بهت گرمه.
خدایا عاشقتم.
.
دلم برای همه دوستانم تنگ شده. ببخشید خیلی کم نظر گذاشتم ولی قول می دم فعال تر بشم دوستتون دارم و به خدای بزرگ می سپارمتون.
سلام
این روزها آنقدر روحم خسته بود که دستم به نوشتن نمی رفت. روزهای سختی را باز گذروندیم.
فردای آن روز که ماشین سربد را توقیف کردند به دادگستری رفتم و خیلی کارها کردم ولی نشد. همون ظهر بلیط گرفتم و با سولماز برگشتم تهران.
شب با همون آقای وکیلی که از طریق این وبلاگ بارها و بارها به من لطف داشتند از طریق تلگرام صحبت کردم ایشون راهنمایی های بسیار ارزنده ای بهم کردند، من آنها را به برادرم انتقال دادم، و خلاصه چند روز بعد توانستیم ماشین را آزاد کنیم. نمی دونم بازم راهی پیدا می کنند که این ماشین را ببرند یا نه.
ولی جا داره اینجا قبل از نوشتن بقیه مطالبم از جناب وکیل آقای امیر. نهایت تشکر را بکنم. من از صمیم قلبم ایشون را دعا کردم و آرزو می کنم که در هیچ جای زندگیشون به در بسته ای برخورد نکنند و یک زندگی پر از آرامش و شادی در کنار خانواده محترمشون داشته باشند.
مامانم که خیلی این آمدن مامور و توقیف ماشین و دیدن همسایه ها برایش گرون تموم شده بود خونه اش را با 200 م زیر قیمت فروخت. و بعد از ده روز یه آپارتمان 80 متری 5سال ساز در یه مجتمع خوب در شهرمون خرید. (البته فعلا مبایعه نامه کرده اند و یکی دوماه این کار انتقال طول می کشه) . این کارش من را خیلی خوشحال کرد این خونه ای که الان ساکنش بود دیگه قدیمی شده بود و راستش پر از خاطره های بد بود. سکته ی پدرم، فوت پدرم، نامزدی کذایی من و . برای همین رفتن از این خونه برای من یه نشونه ی خوب بود. البته خواهرم (فرناز) و دامادمون! خیلی ناراحت شدند متاسفانه فکر می کنم احساس کردند ارثشون افت کرد!!! هیچ و سربد را ندید. هیچ کس درکشون نکرد فقط پایین فروختن خونه ناراحتشون کرد. ولی من و هومن خیلی خوشحال شدیم. به خواهرم گفتم به مامانم حق بده خیلی تو این خونه اذیت میشد. خونه به خرج افتاده بود و مامان نمی تونست از عهده ی اون بربیاد. تا حالا هم من تو تعمیرات خونه به مامان کمک کردم. خودت تو جریانی. جالبه که خواهرم گفت تو هم اشتباه کردی نباید کمکشون می کردی!!! گفتم یعنی چی؟ یعنی وقتی پشت بام منزل نیاز به ایزوگام داشت می گذاشتم سقف بیاد رو سرشون؟ یا وقتی .
خیلی عصبانی شدم و سریع خداحافظی کردم.
دنیای عجیبیه گاهی وقت ها خیلی چیزها را متوجه نمیشم. گاهی وقت ها آدم ها را در هاله ای خاکستری می بینم.
یه خبر خوش دیگه هم این که چند روز پیش جواب دادگاه تجدید نظر سربد (دختراخاذ) هم آمد و رای تبرئه تایید قطعی شد. خدا را هزار مرتبه شکر. برای این تبرئه نذرهای زیادی کردم از جمله اینکه یه پرنده را آزاد کنم. هومن پیشنهاد داده یک جفت بلبل خرما بگیریم و ببریم باغ گیاه شناسی و آزاد کنیم. میگه هر پرنده را نمیشه آزاد کرد شاید نتونه زندگی کنه. ممنون میشم هر کسی در این مورد اطلاعاتی داره من را راهنمایی کنه. چون این جمعه روز آزادی اون پرنده هست ان شاالله.
برای بچه های کار هم که در نزدیکی بهشت زهرا گل و . می فروشند هم جمعه صبح ان شالله میخوام غذا درست کنم ببرم. دعا کنید بتونم به همه نذرهایم زودتر عمل کنم. و البته چند تا نذر دیگه هم هست که نمیشه در موردشون صحبت کرد و اگه لیاقت داشته باشم در چند روز آینده انجامشون میدم.
خدایا از اینکه برادر من را از گرفتاری ها نجات دادی و کمکش کردی برای جرم کیفری به زندان نیفته ازت سپاسگزارم. مطمئنم در مورد مسائل حقوقی او هم تنهایمان نمی گذاری.
خدایا از اینکه کنارمی و هیچگاه تنهایم نگذاشتی ازت سپاسگزارم.
خدایا از اینکه دوستان مهربون و دلسوزی بهم هدیه دادی ازت سپاسگزارم.
خدایا از اینکه هر روز مهر سولماز را به خودم بیشتر می بینم و آغوشش روز به روز برایم گرمتر میشه ازت سپاسگزارم.
خدایا از اینکه یه زندگی خوب و یه همسر مو فرفری لوس!!! و یه دختر شیرین عسل بهم هدیه کردی ازت سپاسگزارم.
خدایا هیچگاه تنهایم نگذار که بدون تو هیچ هیچم.
خدایا شکرت.
سللم.
چهارشنبه ساعت ٣ مرخصی گرفتیم رفتیم خونه و ساعت ۴ به سمت زادگاهم حرکت کردیم و شب رسیدیم. قبل از رفتنمون خاله اعظم (پرستارمامانم)به مامانم گفته بود که دیگه نمیاد. و من با کلی غصه امدم زادگاهم.
شب که رسیدیم مامانم جاتون خالی دلمه درست کرده بود ، اخر شب اعظم صحبت کردم و گفت چون زمستونه سختمه با تاکسی بیام و . منم بهش گفتم زمستون را کلا با آژانس بیا و برو و قبول کرد که بمونه. البته بعد از یه هفته مرخصی.پنج شنبه ناهار خونه پدر هومن بودیم سر راه من یهو پدر شادی را دیدم و رفتم جلو و کلی باهاش احوالپرسی کردم و کلی صحبت هم کردم و راضیش کردم که شادی را راضی به اشتی با سربد بکنه و . و بعدش خداحافظی کردم رفتیم خونه بابای هومن.
روز بعدش هم ناهار خونه خواهرم فرناز بودیم و شب یلدا هم خونه مامان بودیم. که مامانم بنده خدا خیلی زحمت کشیده بود.
صبح شنبه با هومن رفتیم بازار و چون کتری پدر هومن خراب شده بود برای پدرش یه کتری قوری عالی نسب خوشگل خریدیم. بعد از بازار رفتیم سرخاک پدرم. بعد هم رفتیم خونه پدر هومن و کتری و قوریش را تحویل دادیم که یهو سولماز زنگ زد که مامان بدو بیاین که ماشین دایی سربد را دارن توقیف میکنن ببرن. شوکه شدم سریع برگشتیم خونه و دیدم وکیل شادی با لبخندی وصف نشدنی با دو تا اقا و یه مامور ایستاده و یه برگه دستشه که توش اجرای احکام دستور توقیف ماشین را نوشته. به من گفت منتظرت بودم!!! گفتم شما اقای . هستید؟ گفت بله گفتم این ماشین به نام مامانمه برای چی باید توقیف بشه؟ نامه را نشون داد و گفت به این دلیل! و اینکه برو از دادگاه بپرس. چند جمله ای باهاش صحبت کردم و او با بی تربیتی تمام پاسخ من را داد منم فقط بهش گفتم نون حلال به خونه ات نمی بری. و .
ماشین را هومن با مامور برد پارکینگ. بعدش رفتیم دادگستری ببینیم قضیه چیه که اشتباهی اجرای احکام حقوقی رفتیم و انجا گفتن این توقیف مال مهریه نیست و کیفریه. بعد چون دیگه ادارات تعطیل شده بود برگشتیم خونه. سربد با صورتی خاکستری و درب و داغون تو اتاقش نشسته بود. گفت اخرین چیز زندگیم را هم بردن و.
مامانم گفت من بلد نیستم صبح برم اجرای احکام. برای همین هومن و قلی وملوس رفتن تهران و من و سولماز موندیم پیش مامانم.
فردا میریم دادگاه. برامون دعا کنید بتونیم ماشین را پس بگیریم سربد این اخرین چیز را هم اگه ببازه نابود میشه.
حالمون اصلا خوب نیست. دلم فقط گریه میخواد.
سلام
فردا غروب برای شب یلدا میریم زادگاهم، اصرار مامانم و سولماز باعث شد یهویی تصمیم بگیریم که شب یلدا را در کنار خانواده هامون باشیم. شنبه را هم از شرکت مرخصی گرفتم که شنبه ظهر برگردیم تهران ان شاالله.
توکل به خدا
پیشاپیش یلداتون مبارک آرزو می کنم هر چیزی که از خدا می خواهید بهتون بده و همیشه دلتون شاد و لبتون خندون باشه.
دوستتون دارم.
نیسا
سلام
دو روزه که سربد آمده خونه ی ما. باز هم پر از غصه و استرس. فکر می کردم همه چیز تموم شده لااقل دیگه از دادگاه کیفری نجات پیدا کردیم و فقط قضیه مهریه و . مونده که حقوقیه. ولی این دختر اخاذ که رفته اعتراض داده گویا چون شکایت خیانت در امانت جزو درجه 5 هست برای تجدیدنظر باز دادگاه حضوری میذارن و امکان اینکه رای بدوی را برگردونند هم هست. البته رای دادگاه بدوی خیلی رای خوبی بوده و حتما ان شاالله کمکش می کنه ولی باز اینکه بخواهیم یه دادگاه دیگه را تحمل کنیم خیلی خیلی وحشتناکه. باز هم نیاز داره یه وکیل باهاش بره. با این شرایط اقتصادی . نمی دونم همون خانم وکیله باز قبول می کنه بره یا . دوباره شدیدا فکرم ریخته بهم. خدایا خواهش می کنم این قضیه دادگاه را با خیر تموم کن . برای همیشه تمومش کن. خواهش می کنم.
این روزها سولماز سنگ صبور من شده، چقدر خوبه دختر داشتن، چقدر مادر بودن لذت بخشه. خدایاشکرت.
صبح که از خونه که بیرون میام چشمام روی درختها ناخودآگاه خیره میشه، گویا چشمام هم دنبال فندق می گرده. زندگی فراز و نشیب فراوانی داره . باید کنار آمد و زندگی کرد. خدایا ممنون که خونه ای هست، سرپناهی هست، شغلی هست و مادری که وقتی عصرها میرم خونه منتظرمه و میگه خسته نباشی دخترم.
خدایا بابت همه چیز ممنون. دستانم را خوب گرفتی فقط رهایم نکن که جز تو فریاد رسی نیست.
سلام روزبخیر
از شنبه ی هفته ی پیش که فندق رفت ، هاله ای خاکستری روی قلبم را پوشاند. می دونم شاید برای خیلی ها من آدم نرمالی نیستم ولی دست خودم نیست. شنبه ی هفته ی پیش که هومن ظهرش گفت که فندق رفته. بعد از ناهار مرخصی گرفتم و رفتم سمت خونه. یه آگهی گمشده تو شرکت تایپ کردم و 20 تا پرینت گرفتم و بردم تو محل زدم به دیوار و یه سری مغازه ها هم دادم خودشون زدن به شیشه. به کل مغازه های پرنده فروشی محلمون سپردم. به مسئول پارک محل و . 500 هزار تومان هم برایش مژدگانی گذاشتم ولی افسوس پیدا نشد که نشد.
شب ها عکس های و فیلمش را می بینم و اشکام خود به خود میاد . سولماز هم خیلی ناراحته و مدام یادش می کنه.
چهارشنبه هم برای سربد پیام آمد که دختر اخاذه رفته اعتراض زده ، نمی دونم پشت این قضیه کی هست؟ چون سربد سفته ها را رضایت داده و این دختره با اعتراضش فقط میخواد رای را برگردونه و سربد را زندان بندازه. آخه با زندانش چی نصیبش می شه؟ خواهرم فاطمه میگه به نظر من وکیل شادی پشت قضیه هست وگرنه دیگه اعتراض نمی دادند. نمی دونم ، فکرم که اصلا کار نمی کنه. فقط از خدا می خوام قا ضی ها ی عادلی این اعتراض را جواب بدن. خدا بخیر بگذرونه.
شبی که فندوق رفت من تو اینستای اصلی خودم عکسش را گذاشتم و متنی هم زیرش نوشتم. جالبه برادر هومن که البته همه نظرات را با نظر همسرش می نویسه سریع زیرش نوشت که احتمالا تا الان گربه گرفته و خوردتش منتظرش نباش . منم سریع کامنتش را پاک کردم، خیلی خیلی حالم بد شد. همه آمده بودن بهم دلداری داده بودند و او چنین چیزی را در اون شرایط روحی بد برای من نوشته بود. شب هم چند نفر از دوستانم بهم زنگ زدند و چند نفر هم پیام دادند و دلداریم دادند.اولین پیام متعلق بود به مارال عزیزم که همیشه و در همه شرایط یادمه. خواهرمه دیگه.
خلاصه فندق که 5 ماه با زحمت و عشق و سرلاک بزرگش کرده بودیم از کنارمون رفت. متاسفانه این پرندگان چون متعلق به کشور ما نیستند نمی تونند تو آب و هوای ما زندگی کنند برای همین خیلی خیلی نگرانشم. اگر از آزادیش لذت میبره و می تونه زندگی کنه که من خیلی خوشحال میشم ولی اگه اینطور نباشه و . انگار که بچه ام گم شده. هر روزسایت دیوار را چک می کنم ببینم کسی فندق را برای فروش گذاشته یا نه. خیلی دلتنگشم.
راستی رافائل عزیزم من هر چی برایت پیام می گذارم بهت نمیرسه. نمی دونم چرا.
دلم یه بغل می خواد که بوی فندق بده.
مراقب خودتون باشید.
ممنون میشم من را در دعاهاتون فراموش نکنید. به انرژی قلب های پاکتون خیلی نیاز دارم مخصوصا برای رای دادگاه تجدید نظر برادرم.
شاد باشید و برقرار.
دوستتان دارم.
نیسا
سلام
دیروز مامانم و پرستارش آمدند تهران.
کلی خوشحال بودم و روحیه ام بیست . ولی گویا شادی به من نیامده.
صبح که سرکار بودم در تراس باز بوده و فندق پرواز کرده و رفته. هومن تمام محل را گشته ولی پیداش نکرده.
یکساعته دارم سرکار گریه می کنم. می دونم دیگه پیدا نمیشه ولی تو معجزه های خدا همه چیز هست دعا کنید پیدا بشه.
سلام روزبخیر
هوای پاییز را خیلی دوست دارم. ابر و بارون و صدای رعد و برق بهم امید به زندگی میده. می دونید من عاشق بارونم همیشه دلم می خواست اگه یه دختر داشتم اسمش را باران می ذاشتم. البته یکی از بهترین دوستام که مثل خواهرمه اسم دخترش بارانه و انگار دختر خودمه. عکساشو که تو اینستا می بینم کلی ذوق می کنم. چند روز پیش هم تولد 14 سالگیش بود که همین جا بازم تولدش را تبریک میگم و براش آرزوی موفقیت و خوشبختی می کنم. خدابیامرز مادرشوهرم هروقت شمال میرفت و بارون می آمد بهم زنگ میزد و صدای بارون را برام می گذاشت. یادش گرامی
این روزها با این درد پهلو و شکمم دارم می سازم. یک روز خوبم و یه روز بد. مخصوصا آخرای شب خیلی اذیت میشم. دوم آبان میرم از شکمم سی تی اسکن می کنم ببینم داخلش چه خبره! .
سه شنبه بعدازظهر حالم خوب نبود مدیرمون نیم ساعت آخر گفت شما زودتر برو خونه استراحت کن. من معمولاً نصف راه را پیاده میرم بقیه را سوار تاکسی میشم که یه قدمی زده باشم. اون روز هم آمدم سر راه یه ساندویچی بود که بوی سمبوسه اش داشت بیهوشم می کرد!!! ناهار هم چون حالم خوب نبود یه کم سوپ خورده بودم و اون لحظه خیلی گرسنه ام شده بود. (آخه از وقتی که هومن بعدازظهرها میره تمرین تئاتر من تنهایی میرم خونه. ) خلاصه رفتم سفارش یه سمبوسه دادم که یهو یه گربه ی گرسنه آمد سمتم و می خواست بره تو ساندویچی که صاحب ساندویچی دعواش کرد منم ناراحت شدم گفتم این گرسنه اشه چرا دعواش می کنید و برای پیشی عزیز هم یه ظرف جیگر سفارش دادم و گذاشتم یه جای دنج کنار پیاده رو که نوش جان کنه. خودم هم سمبوسه را تو راه زدم تو رگ جای همه سمبوسه دوستان بخیر.
خلاصه رفتم خونه و شام هم درست کردم و باز دل دردو به سختی خوابیدم صبح که هومن رفت مدرسه و چند دقیقه ای نگذشته بود که شنیدم صدای ناجوری از قفس فندق میاد. (فندوق بچه قلی و ملوس عروس هلندی های منه) و فندوق داشت جیغ و داد میکرد و خودش را میکوبید به قفس با سرعت رفتم کنارش که با صحنه وحشتناکی روبرو شدم ، یه زنجیر اسباب بازی بیرون قفس برای بازی او مدتها بود وصل کرده بودم که این وروجک اون را کشیده بود داخل قفس و سرش را برده بود داخل و زنجیر دور گردنش گره خورده بود و گویا از دار اویزن شده بود و داشت جون می داد. تمام بدنم می لرزید کلی جیغ داد کردم و با سرعت دستام را بردم تو قفس و گرفتمش و نگهش داشتم بالا تا زنجیره خفه اش نکنه. و سولماز که از خوش شانسی و لطف خدا اون روز به علت دل درد دانشگاه نرفته بود آمد کمکم . با قیچی و انبردست هر کاری کردم زنجیر پاره نمیشد و یهو یادم افتاد قیچی باغبانی داریم سولماز سریع برایم آورد و من با دستانی که شدیدا می لرزیدند به زحمت زنجیر را بریدم و فندق را از لابلای زنجیر کشیدم بیرون. که فکر کردم مرده ولی خداراشکر پرواز کرد و رفت نشست بالای کابینت. حالش خیلی بد بود. گردنش شدیدا درد گرفته بود من سولماز کلی برایش گریه کردیم. من که تا ظهر چهارشنبه تو شوک بودم و حالم بد بود. فندوق هم یک روز غذا نخورد ولی خداراشکر شب که اومدم خونه کم کم تو دستم بهش غذا دادم و به خاطر قلی و ملوس که می پریدند حواسش پرت شد و کم کم حالش بهتر شد. یعنی خدا به من فندوق را دوباره بخشید. خدایا هزار مرتبه شکرت. روز بعدش سولماز به من گفت کاری که ما کردیم خیلی اشتباه بود ما نباید به خاطر یه پرنده اینطور حالمون بد می شد!!! گفت برای مامانم که تعریف کردم با تعجب گفته موضوع خاصی نبوده که ناراحت بشید چقدر کار مسخره ای کردید و فوقش می مرد .!!! به سولماز گفتم کاری که ما کردیم کار درستی بود اگه غیر از این بود ما مشکل داشتیم و . . گفت پس ما کار اشتباهی نکردیم؟!!! گفتم میشه یه پرنده ای که جون داره جلوت داره می میره را ببینی و ناراحت نشی. هرکسی که ناراحت نشه به نظر من مشکل روحی داره نه ما. و خیلی هم از حرف مادرش عصبانی شدم واقعا بعضی آدم ها چقدر بی احساس هستند و به نظر من انسانیت در وجودشون مرده.
چهارشنبه سربد آمد تهران البته رفته خونه ی دختر خاله ام و احتمالا هفته دیگه هم یکی دو روزی میاد پیش من. دلم براش خیلی تنگ شده. خوشحالم که حالش خوبه. همین برای من یه دنیا می ارزه. چند روز پیش دامادمون به مامانم پیغام داده که برای مهریه شادی حکم جلب سیار سربد را گرفته و همین روزاست که بگیرنش. دلم می خواست به دامادمون بگم آخه این موضوع تو را چرا خوشحال می کنه؟
جمعه اولین سال درگذشت برادر دامادمون بود. تهران مراسم داشتند ولی راستش من نرفتم . من همه ی مراسم هایش را پارسال شرکت کردم ولی دیگه امسال دیدم حسش را ندارم. به برادرم سامان گفتم من نمیرم. سامان گفت منم نمیرم به اندازه کافی این مدت اذیتمون کرده بذار یکبار هم ما بهش نشون بدیم که ازش دلخوریم و خلاصه نرفتیم نیسای بدجنس
دیشب هم یه لوبیاپلوی گیاهی (به خاطر هومن گیاه خوار) درست کردم و با سامان و خانمش رفتیم پارک لاله . خداراشکر در عین سادگی بهمون خیلی خوش گذشت. به خانم سامان گفتم اینطوری که آمدیم پارک بهتره اگه قرار بود بیایید خونه مون باید یه جارویی میزدم اینطوری جارو نمی زنم اونم کلی خندید و گفت خیلی باحالی نیسا.
به خدا می سپارمتون.
شاد باشید و برقرار.
سلام
روز بخیر
ده روز پیش پسرعموشهریار و خانمش و پسرکوچولوشون بعد از یکی دوسالی از کانادا برای دیدن اقوام به تهران آمدند . جمعه پروین جون به مناسبت آمدن آنها همه را دعوت کرده بود. سه شنبه هم برادرش یعنی اون یکی پسر عموشهریار همه را دعوت کرده بود. منم که حالم بهتر شده بود آنها را برای جمعه شب (20 مهر) دعوت کردم. ولی سه شنبه آخر شب که از میهمانی برگشتیم حالم وحشتناک بد شد. آخه داروهای دکتر یه روز بود که تموم شده بودو میخواستم پنج شنبه برم پیشش که ببینم چکار کنیم. خلاصه خیلی حالم بد شد به قدری که چهارشنبه نتونستم برم سرکار. شب هم سر یه موضوع الکی با هومن بحثمون شد و گفتم فردا خودم می رم دکتر و حق نداره باهام بیاد!!! سولماز خیلی پادرمیانی کرد و ازم خواست که با هومن صبح برم دکتر و . پنج شنبه صبح بعد از کلی صحبت هومن و . با هم رفتیم دکتر. دکتر گفت که نباید دردم اینقدر زیاد باشه و تا قرص ها قطع شده اینطوری شده و ناراحت شد. گفت ما توی معده ی تو را هم ندیدیم و اینکه فعلا باید یه اسکن از شکمت ببینم چون ما توی روده را دیدیم بیرونش را ندیدیم شاید چیزی از بیرون به روده ات چسبیده باشه. و خلاصه یه سری داروهای جدید نوشت و یه سی تی اسکن هم برای دوم آبان برای تاریخ زد که اگر تا آن زمان تا 80 درصد خوب نشده بودم برم انجام بدم. توکل به خدا.
[ادامه مطلب را در اینجا بخوانید .]
سلام روز بخیر
چند روزیه دارم به خودم فکر می کنم، به آرزوهایی که داشتم و دارم شاید از وقت بعضی از اونا خیلی گذشته باشه ولی آرزو بر سنین من هم عیب نیست! یکی از آرزوهام رفتن کلاس سفاله که تابحال چند جا سرچ کردم و پیدا کردم ولی مشکلاتی پیش آمد و نتونستم برم. یکیش هم کلاس ویلونه که اونم به نوعی هیچوقت نشده که براش اقدام کنم. بقیه آرزوهام هم خیلی عجیب غریبن که اگه بگم بهم کلی می خندین!!! یکیش داشتن یه قهوه خونه ی باحاله که صدای موزیک بنان و دلکش و معین! به گوش برسه و بوی املتش هم به مشام!!! یه آرزوی دیگه هم دارم اونم اینه که یه کافه سیار داشته باشم و یه کافه قهوه خونه ای سیار باحالش کنم و خلاصه از این آرزوها و. یه سری برنامه های دیگه هم دارم یکی اینکه یه رمان نیمه تموم دارم که باید تمومش کنم و مدتیه شعر ننوشتم و شروع کنم به نوشتن و اگه شد چاپش کنم و از این حرفها. نمی دونم میشه از این آرزوها و برنامه ها چیزی را انجام بدم یا نه؟
[ادامه مطلب را در اینجا بخوانید .]
سلام دوستان مهربونم.
گفتم اول توضیحات این چند روز را بنویسم و بعد جواب پیام های مهرآمیز شما را بدهم . شمایی که در این دنیای مجازی از دنیای واقعی بیشتر کنارم بودید و انرژی های خوبتون را برام فرستادید. بخدا هیچ کلامی را در خور تشکر شما نمی بینم که بتونم احساس قلبی و تشکر قلبی خودم را به شما بیان کنم. فقط از خدای مهربون می خوام که همیشه کنارتون باشه و هیچ گره ای در زندگیتون بسته نمونه.
[ادامه مطلب را در اینجا بخوانید .]
سلام. همین امروز حکم تبرئه برادرم در دادگاه بدوی امد. ان شالله در تجدیدنظر هم ـتایید میشه.
بابت همه دعاهایی که برامون کردید یه دنیا ممنونم. امیدوارم غم نبینید و دلتون همیشه شاد شاد شاد باشه. توضیحات مفصل را شنبه مینویسم. خدا پشت و پناهتون.
خدایا شکرت خدایا شکرت
من منتظرم
از آن دور صدایت را بشنوم که می خندی
و لبخندت را ببینم
و شادی را از دونه دونه ی کلماتت حس کنم
من منتظرم
برایم خبرهای خوب آوری
و قلب نگرانم را شاد کنی
من منتظرم
گفتم بنویسم که خدایم بخواند و بداند که من منتظر خبرهای خوبم
شیشه ی وجود من نازک شده و فقط خبرهای دلنشین را می تواند تحمل کند.
خدایا می دونم که می شنوی
پس تو را می خوانم و تو دعای مرا اجابت کن.
الهی آمین
سلام
خیلی حرفها برای گفتن دارم، ولی فعلا نمیتونم.
دلم بابت این سیل و . خیلی کرفته، اصلا توان شنیدن اخبار و . ندارم، فقط اینکه تا میتونیم هرکاری ازمون برمیاد برای هموطنانمون انجام بدیم.
بهمن ماه یه ویلای روستایی در اسالم نزدیک تالش رزرو کردیم فردا اگه خدا بخواد با مامانم و سربد و سولماز و همسرم میریم اونجا. اکه رزرو نکرده بودم و مبلغش را نداده بودم نمی رفتم.
امسال سر سفره هفتسین خیلی خداراشکر کردم. بابت همه ی لطفها و محبتهایی که امسال در بدترین شرایطها به ما کرد.
مدتی رانندکی می کنم و دیکه دستم مثل قدیم پر شده و خداراشکر استرسم رفته.
حالم خیلی بهتره فقط گوش چپم همچنان مشکل داره که بعد از عید باید درمانش را پیگیری کنم.
یه یاد همه ی شما دوستانم هستم. براتون تو اینستا عکس میزارم. سال خوبی را براتون ارزو می کنم.
فدای شما نیسا
سلام دوستای مهربونم
من خوبم فقط از لحاظ روحی خیلی خیلی پریشونم. فشارهای این دوسال تازه اثرشون را نشون داده و من تو یه دنیا افسردگی غرق شدم. هیچ چیزی خوشحالم نمی کنه. فقط جسمن زنده ام.
مراقب دل خودتون باشید تا یه روزی خدای نکرده مثل من نشین.
فدای شما نیسا
سلام دوستان خوبم.
امروز قراره یه پست جدید بزارم ولی این پست به دلایلی باید رمزی نوشته بشه. چون من رمز قبلی را اشتباهاً به چند نفر ناشناس هم داده بودم مجبورم که رمزم را تغییر بدم. بی زحمت برام کامت بزارین تا رمز را براتون ارسال کنم. ضمنا دوستان دیگه ام که وبلاگ ندارند و سالهاست با هم دوستیم هم یه ایمیل یا شماره همراه یا در اینستام پیغام بزارن تا رمز را بهشون بدم. من از رمزی نوشتن اصلا خوشم نمیاد ولی گاهی مجبورم بعضی از پستها را رمزی بنویسم چون واقعا خصوصی و امنیتی!!! هستن.
فدای تک تک تون بشم. دوستتون دارم. نیسا
سلام
من بابت دلخوری هایی که از همسرم داشتم خیلی ازش دور شده بودم به قدری که واقعا یادآوری بی مهری هاش دلم را می آزرد فقط با خاطرات خوبش که مدام در ذهنم یادآوری می کردم کنارش بودم و عشقی که همیشه نسبت بهش داشته و دارم.
دو هفته پیش اتفاق بدی افتادکه خدا راشکر بخیر گذشت. و اون اتفاق باعث شد که من هومن را قلبا ببخشم و سعی کنم به این رخدادهایی که این اواخر پیش آمد فکر نکنم. دوهفته پیش تازه سرکارم رسیده بودم که هومن بهم زنگ زد و گفت برو خونه و دفترچه بیمه ام را بیار من را دارن می برن بیمارستان، من شوکه شدم و با صدای لرزان گفتم چی شده؟ گفت پهلوی چپم شدیدا درد گرفته به قدری که نمی تونم بایستم و حتی ت بخورم. من اسنپ گرفتم و سریع رفتم خونه و دفترچه بیمه اش را برداشتم و رفتم بیمارستان. تمام طول راه را گریه کردم، تمام 12 سال زندگیمون جلوی چشمانم رژه می رفت مخصوصا روزهای آشنایی و روزهایی که با سختی این زندگی را ساختیم و کنار هم چه لحظاتی را داشتیم و . به بیمارستان رفتم همکارش کنارش بود. آنقدر درد داشت که برایش مرفین تجویز کردند و تزریق. بعد از سونوگرافی مشخص شد که سنگ کلیه داره و وارد مثانه شده حدود 3/5 میلی متر. کم کم خداراشکر حالش بهتر شد و اسنپ گرفتیم و برگشتیم خونه. هومن روز قبل به درخواست من که نذر سربد کرده بودم دوتا بلبل خرما گرفته بود و آزاد کرده بود، فکر کنم دعای اونا بود که خداراشکر سنگ را رد کرد البته الان هم یه مقدار درد داره که تحت درمانه.
این شوک بد باعث شد من به زندگیم برگردم و کدورتی که جلوی چشمانم را گرفته بود را دور بریزم. من عاشق هومن هستم کسی که از روز اول که دیدمش به دلم نشست و به خاطرش زندگی کردم و گذشت کردم و عاشقی . آنقدر آن روز بهش توجه کردم که تاثیر فراوانی هم روی او گذاشت و روحیه اش خیلی بهتر شد. بعدها با هم خیلی صحبت کردیم او بارها و بارها قسم خورد که به خاطر حرف مادر سولماز کاری را انجام نداده و در آخرین قسمش ، قسم مادر خدابیامرزش را خورد که من توانستم باور کنم. حالم خداراشکر بهتره.
بازم ممنون بابت دلگرمی ها و راهنمایی ها و دلسوزیهاتون.
عاشقتونم.
درباره این سایت